این منم در محضر عشق الهی...
05 اسفند 1391 توسط نخعي فرد
این منم در محضر عشق الهی…
سرافکنده از بی پاسخی،شرمساری،من باید عاشق او می شدم… نمیدانم این همه سالها
که متولد شدم و رشد کردم،سرگرم چه ها بودم! که نمی بایست… در رنگ و لعاب چه
قصه ها فرو رفته و بازنگشته بودم،که نمی بایست…چه ترس ها از بابت چه مترسک
هایی در خود پروراندم،که نمی بایست…چه هیاهوها برپا کردم که نمی بایست… چه
راهها و منزلهایی را پیمودم که نمی بایست…چقدر اسیر الفاظ و بایدها و نباید ها بودم
که نمی بایست… و چه لحظه ها که زندگی نکردم می بایست… چه حرفها که نگفتم
که می بایست… چه حصارها و قفل ها و کلیشه ها را نشکستم که می بایست… چه
قلبهایی را عاشق نکردم که می بایست… می بایست… می بایست…